علت عاشق ز علتها جداست / عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر ز ان سر است / عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل گردم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است / لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت / شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب / گر دلیلت باید از وی رو متاب
من چه گویم یک رگم هشیار نیست / شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر / این زمان بگذار تا وقت دگر
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق / نیست فردا گفتن از شرط طریق
خوشتر آن باشد که سر دلبران / گفته آید در حدیث دیگران
مولانا
این قصهها بهرهٔ عوام از بادهٔ خاصان است، و هرچند جامی گفته است:
پیش ارباب خرد شرح مکن مشکل عشق
سخن خاص مگو، محفل عام است اینجا
توصیه مولانا این است که:
اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
سخن خاص، نهان در سخن عام بگو
(از کتاب گزیدۀ فیه ما فیه نوشته استاد الهی قمشه ای)
مصرع ناقص من کاش که کامل میشد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل میشد
شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که میخواهم نیست
من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم
همهٔ عالم و آدم به تو میاندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو میاندیشد
در زمین هستی و آن سوتر از افلاک تویی
علت خلق زمین ای پدر خاک تویی
کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطهٔ بسم الله است
کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید
کعبه بر سینهٔ خود نام توای مرد نوشت
قلم خواجهٔ شیراز کم آورد، نوشت
«ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه»
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشانها نخی از وصلهٔ نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر میگوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» میگوید
میرسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط
نه فقط دست زمین از تو تو را میخواهد
سالیانی ست که معراج خدا میخواهد
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظهای جای یتیمان عرب بنشیند
دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی
وای اگر تیغ دو دم را به کمر میبستی
وای اگر پارچهٔ زرد به سر میبستی
در هوا تیغ دو دم نعرهٔ هو هو میزد
نعرهٔ حیدریه «أینَ تَفروا» میزد
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشانها نخی از وصلهٔ نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر میگوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» میگوید
حمید رضا برقعی
ومُهَفْهَفٍ کَالبَدْرِ قُلْتُ لَه انْتَسِبْ / فَأَجابَ ما قَتْلُ الُمحِبِّ عَلَی الُمحِبِّ حرامٌ
«و مهفهف کالبدر قلت له انتسب» یعنى : بسا جوان باریک شکم و زیبائی که مانند شب چهاردهم مىدرخشید دیدم، به او گفتم بگو حسب و نسب خودت را، تا بهبینم که از کدام قبیله هستى، تا اینجا ترجمه همین نصف شعر بود، جوان بهجاى آنکه خود را معرفى کند، و خویشتن را به قبیلهاى نسبت دهد شعر گفت، و در ضمن عمل ندادن به (ما) در شعر به سؤالکننده فهماند که من از قبیله بنى تمیم هستم، زیرا بنى تمیم (ما) را اصلا عمل نمىدهند، بنابراین، سؤالکننده از عدم نصب خبر ما که حرام باشد متوجه شد که این جوان که گوینده شعر هست از بنى تمیم است. (فاجاب. . . . الى آخره) یعنى : پس آن جوان جواب داد که کشتن دوست بر معشوق حرام نیست .
شاهد: در (ما قتل المحب. . . . حرام) که «ما» در این شعر بىعمل است، و لذا (حرام) که خبر ما هست مرفوع آمده، و بنا بر لغت حجازیین باید (ما قتل المحب حراما) گفته شود.
میروم تا که فراموش کنم چشم تو را
میروم تا که در آغوش کشم یاد تو را
و هوای هوس وصل تو را، خواب تو را
و نگاهت که جهان است و جهان در نگهت
شود آیا که فراموش کنم چشم تو را
تا بسوزم و کنم خاک، غزلهای تو را
تو حریفی و خزان بود که پایان من است
سوگ باران و بهاران همه آواز من است
بر دوش خود بریز دو زلف سیاه را
بالا مبر ز خستهدلان دودِ آه را
در«بست طوسی» تو چه رنگی دویده است
کز لطف میخرند سپید و سیاه را
خورشید من شبی به سر خود طواف کن
بر هم بزن معادلهی مهر و ماه را
در صحن کهنه تازهبهتازه ست روی تو
نو کن به جلوهای دلوجان تباه را
موسی عصا به کف به حریم تو پای زد
تا دید میخرند دل «من عصاه» را
گر صحن انقلاب مرا منقلب نکرد
کج میکنم به گردن کج تا تو راه را
کفرم مبارک است به تبریک من بیا
چرخاندهام بهسوی رضا قبلهگاه را
ایوان تو به کعبه تفاخر نمیکند
بر بنده، فخر، عیب بود پادشاه را
بین تو و خدا به خدا مایل توام.!
شکر خدا که برد ز من اشتباه را
کفر مرا در آر و نشان جهان بده
رو کن که سجده کردهام آن بارگاه را
وقت ورود کفش سپارند خلق و ما
دادیم بوسه کفش کَنِ کوی شاه را
زاهد تو را پسندد و رو بر خدا کند
یارب مکن نصیب کسی این گناه را
مالی نداشتم ولی از جستجوی تو
انداختم میان ضریحت نگاه را
دل گر ز زلف رفت خطوخال او بهجاست
گیرم که شب گذشت چه سازم سپاه را
یکسوی عیش این منم و تو سوی دگر
سنجیدهام به کوه در این بزم کاه را
من در رواق آینه عکسم به طاق بود
دادند بر گدا به حریم تو جاه را
بینا و کور نزد تو یکسان کنند سیر
پرکردهاند بر سر این راه چاه را
در حرمتت که امر خدا نیز قائم است
دیدیم ایستاده سرِ پا اِلٰه را
تا عطر یا رضا نپرد از میان جان
یده میکشم نفس گاهگاه را
تا از رجوع خلق مبادا شود ملول
دادی پناه از کرم خود پناه را
رویده است معنی ما هم در این چمن
پامال خویش کن سر راه این گیاه را
محمد سهرابی
شعلهور بود خبر، دل به صدا آمده است
خبر از مصحف امّ الشهدا آمده است
سنگ باران شده قاسم، شده دل، خونینتر
این چه زخمی ست که باشد ز عسل شیرینتر
وسط معرکه غوغاست… شکسته بالش
آمده مادر سادات به استقبالش
جلوه آیینه طلب شد غزلش کرد خدا
چه بگویم به چه حالی بغلش کرد خدا
چه بگویم به چه حالی یل ما را کشتند
قبله باقی ست فقط قبله نما را کشتند
قبله باقی ست، خدا هست، بگو با صهیون
صد چنین قبله نما هست بگو با صهیون
عاقبت مسح جنون، خون به پر و بال کشید
روضه قاسم ما نیز به گودال کشید
بت بگو، بی سروپا باش، سراپا تبریم
چند سالی ست که ما منتظر این خبریم
کدخدا را برسانید! زمان، مستِ علی ست
مالک افتاد زمین، تیغ، ولی دست علی ست
کدخدا را برسانید که خون ارزان نیست
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
کدخدا را برسانید که حق تابنده ست
مالک افتاد ولی خشم مقدس زنده ست
زخم شمشیر اگر خورد به شیران… باشد
حاج قاسم یکی از مردم ایران باشد
چلهای هست که سردار… نه بی سر شدهاند
همه مردم ما مالک اشتر شدهاند
دل ما سوخت در این روضه خبر سنگین است
باکی از کشته شدن نیست، سعادت این است
مالک افتاد زمین، قیمت حسرت چند است
خوش به حالش که علی از دل او خرسند است
احمد بابایی
شکر خدا
عقیق سرخ تو را
ساربان نبرد .
آه ای اسیرِ روضهیِ سربسته کیستی
مردِ غریبِ حُجرهیِ دربسته کیستی
این حُجره هم به ناتوانی تو گریه میکند
پیری بر این جوانیِ تو گریه میکند
در خانهی امام چرا دست میزنند
با نالهات مدام چرا دست میزنند
ای یاکریم بال و پَرَت را زمین مزن
آه ای جوانِ خانه سرت را زمین مزن
اصلا صدای تو به صدایی نمیرسد
این آب آب آب به جایی نمیرسد
اُفتادهای زِ دامن زهرا به رویِ خاک
کمتر بکش محاسن خود را به روی خاک
کِل میکشند گریهی زهرا درآورند
کف میزنند دادِ رضا را درآورند
تو هرچه میکنی جگرت را چه میکنی
با حال و روزِ خود پسرت را چه میکنی
با خود چه داشت زهر ، تنت را کبود کرد
باور نمی کنم دهنت را کبود کرد
جانم حسن شبیه حسن روضههای توست
"نامرد بِینِ کوچه مزن" روضههای توست
اما به این صدای غریبانه خنده کرد
بر نالهی تو کُلفَتِ این خانه خنده کرد
میکوبد آه پا به زمین پیش مادرت
میریزد آب را به زمین پیش مادرت
بُردند نیمه جان بدنت را به پُشتِبام
از پا کشاندهاند تنت را به پشتِبام
میرفت پیکرت به روی پلههای تیز
میخورد هِی سَرَت به روی پلههای تیز
از سنگها برای تو اَبرو نماده است
آقا چرا برای تو پهلو نمانده است
رفتی به روی بام ولیکن هزار شُکر
گیرم سه روز و شام ولیکن هزار شُکر
گیرم به پشت بام ولی سایبان که هست
چندین کفن برای تو با دوستان که هست
گیرم سه روز و شب ولی آخر پسر رسید
اینبار هم پسر به کنار پدر رسید
شکر خدا عقیق تو را ساربان نبرد
رنگ لبان خشک تو را خیزران نبرد
آقا قسم که پیرهنت را نمیکِشند
با نیزهای شکسته تنت را نمیکِشند
حسن لطفی
دستت اما حکایتی دارد.
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!
دیشب این طبع، بیقرار شما
خواست عرض ارادتی بکند
دست کم از دل شکستهتان
واژههایم عیادتی بکند
***
چشم بد دور، عمرتان بسیار
کس نبیند ملالتان آقا!
ما نمردیم خون دل بخوری
تخت باشد خیالتان آقا!
***
چیست روباه در مصاف شیر؟!
چه نیازی به امر یا گفته؟!
تو فقط ابرویی به هم آور
میشود خواب دشمن آشفته
***
هست خاموشیات پر از فریاد
در تو آرامشی است طوفانی
«الذی انزل السکینه» تو را
کرده سرشار از فراوانی
***
واژهها از لبت تراویدند
پرصلابت، پرعاطفه، پرشور
آفریدند در دل مردم
عزت، آمادگی، حماسه، حضور
***
این حماسه همه ز یمن تو بود
گرچه از آن مردمش خواندی
رهبرا! تا ابد ولی محبوب
در دل عاشقان خود ماندی
***
سهم دلدادگان تو سلوی
قسمتِ دشمنان تو سجیل
رهبری نیست در جهان جز تو
که ز امت چنین کند تجلیل
***
نسل سوم چو نسل اول هست
با شعف با شعور با باور
جاری است انقلاب چون کوثر
هان! «فصل لربک وانحر»
***
گرچه در باغ سینهات داری
لطفها، مهرها، محبتها
گفتی اما نمیروی چو حسین
تا ابد زیر بار بدعتها!
***
ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمکران گل کرد
بغض تو تا شکست بر لبها
ذکر یا صاحب امان (عج) گل کرد
***
جان ایران! چه شد که جانت را
جان ناقابلی گمان کردی؟!
آبروی همه مسلمانان
اشک ما را چرا درآوردی؟!
***
جسم تو کامل است، ناقص نیست
میدهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد.
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!
حجتالاسلام جواد محمدزمانی
شعلهور بود خبر، دل به صدا آمده است
خبر از مصحف امّ الشهدا آمده است
سنگ باران شده قاسم، شده دل، خونینتر
این چه زخمی ست که باشد ز عسل شیرینتر
وسط معرکه غوغاست… شکسته بالش
آمده مادر سادات به استقبالش
جلوه آیینه طلب شد غزلش کرد خدا
چه بگویم به چه حالی بغلش کرد خدا
چه بگویم به چه حالی یل ما را کشتند
قبله باقی ست فقط قبله نما را کشتند
قبله باقی ست، خدا هست، بگو با صهیون
صد چنین قبله نما هست بگو با صهیون
عاقبت مسح جنون، خون به پر و بال کشید
روضه قاسم ما نیز به گودال کشید
بت بگو، بی سروپا باش، سراپا تبریم
چند سالی ست که ما منتظر این خبریم
کدخدا را برسانید! زمان، مستِ علی ست
مالک افتاد زمین، تیغ، ولی دست علی ست
کدخدا را برسانید که خون ارزان نیست
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
کدخدا را برسانید که حق تابنده ست
مالک افتاد ولی خشم مقدس زنده ست
زخم شمشیر اگر خورد به شیران… باشد
حاج قاسم یکی از مردم ایران باشد
چلهای هست که سردار… نه بی سر شدهاند
همه مردم ما مالک اشتر شدهاند
دل ما سوخت در این روضه خبر سنگین است
باکی از کشته شدن نیست، سعادت این است
مالک افتاد زمین، قیمت حسرت چند است
خوش به حالش که علی از دل او خرسند است
احمد بابایی
شکر خدا
عقیق سرخ تو را
ساربان نبرد .
آه ای اسیرِ روضهیِ سربسته کیستی
مردِ غریبِ حُجرهیِ دربسته کیستی
این حُجره هم به ناتوانی تو گریه میکند
پیری بر این جوانیِ تو گریه میکند
در خانهی امام چرا دست میزنند
با نالهات مدام چرا دست میزنند
ای یاکریم بال و پَرَت را زمین مزن
آه ای جوانِ خانه سرت را زمین مزن
اصلا صدای تو به صدایی نمیرسد
این آب آب آب به جایی نمیرسد
اُفتادهای زِ دامن زهرا به رویِ خاک
کمتر بکش محاسن خود را به روی خاک
کِل میکشند گریهی زهرا درآورند
کف میزنند دادِ رضا را درآورند
تو هرچه میکنی جگرت را چه میکنی
با حال و روزِ خود پسرت را چه میکنی
با خود چه داشت زهر ، تنت را کبود کرد
باور نمی کنم دهنت را کبود کرد
جانم حسن شبیه حسن روضههای توست
"نامرد بِینِ کوچه مزن" روضههای توست
اما به این صدای غریبانه خنده کرد
بر نالهی تو کُلفَتِ این خانه خنده کرد
میکوبد آه پا به زمین پیش مادرت
میریزد آب را به زمین پیش مادرت
بُردند نیمه جان بدنت را به پُشتِبام
از پا کشاندهاند تنت را به پشتِبام
میرفت پیکرت به روی پلههای تیز
میخورد هِی سَرَت به روی پلههای تیز
از سنگها برای تو اَبرو نماده است
آقا چرا برای تو پهلو نمانده است
رفتی به روی بام ولیکن هزار شُکر
گیرم سه روز و شام ولیکن هزار شُکر
گیرم به پشت بام ولی سایبان که هست
چندین کفن برای تو با دوستان که هست
گیرم سه روز و شب ولی آخر پسر رسید
اینبار هم پسر به کنار پدر رسید
شکر خدا عقیق تو را ساربان نبرد
رنگ لبان خشک تو را خیزران نبرد
آقا قسم که پیرهنت را نمیکِشند
با نیزهای شکسته تنت را نمیکِشند
حسن لطفی
دستت اما حکایتی دارد.
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!
دیشب این طبع، بیقرار شما
خواست عرض ارادتی بکند
دست کم از دل شکستهتان
واژههایم عیادتی بکند
***
چشم بد دور، عمرتان بسیار
کس نبیند ملالتان آقا!
ما نمردیم خون دل بخوری
تخت باشد خیالتان آقا!
***
چیست روباه در مصاف شیر؟!
چه نیازی به امر یا گفته؟!
تو فقط ابرویی به هم آور
میشود خواب دشمن آشفته
***
هست خاموشیات پر از فریاد
در تو آرامشی است طوفانی
«الذی انزل السکینه» تو را
کرده سرشار از فراوانی
***
واژهها از لبت تراویدند
پرصلابت، پرعاطفه، پرشور
آفریدند در دل مردم
عزت، آمادگی، حماسه، حضور
***
این حماسه همه ز یمن تو بود
گرچه از آن مردمش خواندی
رهبرا! تا ابد ولی محبوب
در دل عاشقان خود ماندی
***
سهم دلدادگان تو سلوی
قسمتِ دشمنان تو سجیل
رهبری نیست در جهان جز تو
که ز امت چنین کند تجلیل
***
نسل سوم چو نسل اول هست
با شعف با شعور با باور
جاری است انقلاب چون کوثر
هان! «فصل لربک وانحر»
***
گرچه در باغ سینهات داری
لطفها، مهرها، محبتها
گفتی اما نمیروی چو حسین
تا ابد زیر بار بدعتها!
***
ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمکران گل کرد
بغض تو تا شکست بر لبها
ذکر یا صاحب امان (عج) گل کرد
***
جان ایران! چه شد که جانت را
جان ناقابلی گمان کردی؟!
آبروی همه مسلمانان
اشک ما را چرا درآوردی؟!
***
جسم تو کامل است، ناقص نیست
میدهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد.
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!
حجتالاسلام جواد محمدزمانی
والله که من عاشق چشمان تو هستم
والله که تا با خبر از این دل زاری
مهمان خیالم شده ای هر شب و هر شب
والله شبیه منه دیوانه نداری
حقا که مرادیو مریدت شده ام من
حقا که تو خورشید زمینی و زمانی
حاشا که بغیر از تو کسی بر دلم افتد
هم سرور هم بی سر و عین و عنانی
هیهات اگر که آن خواهی و نباشد
ای وای که من تو من را یاد نداری
شاید که به تو زنجیر کنم بند دلم را
جانی و جهانی و چنینی و چنانی
ای نور تر از نور نور تر از نور نور تر از نور
ای ماه تر از ماه ماه تر از ماه ماه تر از ماه
ای شاه تر از شاه شاه تر از شاه شاه تر از شاه
هیهات اگر که آن خواهی و نباشد
ای وای که من تو من را یاد نداری
شاید که به تو زنجیر کنم بند دلم را
جانی و جهانی و چنینی و چنانی
هیهات اگر که آن خواهی و نباشد
ای وای که من تو من را یاد نداری
شاید که به تو زنجیر کنم بند دلم را
جانی و جهانی و چنینی و چنانی
(کسی میدونه شاعرش کیه؟)
درباره این سایت